ناگفته های پنهان زندگی



سلام بر دوستان عزیز.

سال نو همگی مبارک. نگاه کردم دیدم اخرین باری که نوشتم مهر ماه پارسال بود.

پسرم الان 9 ماه و خورده ایه و من از شنبه اومدم سر کار. الان چهارمین روزیه که من سر کارم.

باید اعتراف کنم از نظر من سخت ترین کار دنیا بچه داریه. یه شغل 24 ساعته بدون تعطیلی بدون استراحت بدون مزد بدون حتی ذره ای حس سپاسگزاری.

پسر من بچه خیلی شیطونیه. تو هر مرحله ای یه جور منو اذیت میکرد. تو نوزادیش شیر خوردن زیاد و شب بیداریهای خیلی زیاد برام واقعا عذاب آور بود یکمی بزرگتر شد شرایط شیر خوردنش عوض نشد و بغل کردنش اضافه شد. دائم بغلم بود. حتی یک ثانیه نمیتونستم بزارمش زمین. دست و کمر و کتف برام نمونده بود. ناگفته نمونه هنوزم همون قدر بغلی هست ولی چون چهار دست و پا راه میره . یکمی می مونه رو زمین. ولی بازم در نهایت 95 درصد اوقات بغلمه.

این مدت خیلی بهم سخت گذشت. بیخوابیهای هر شب. بغل کردنای ممتد گریه ها و بیقراری های بچه. دست تنها بودن و کمک نداشتن و در عین حال مهمانی رفتن و مهمانی دادن ها و واقعا خسته م کرد.

البته تا زمانیکه بچه هنوز خیلی خوب تشخیص نمیداد از گزینه های مهمانی رفتن و مهمانداری خیلی بدم نمی اومد چون حداقل چند دقیقه دیگران بچه رو میگرفتن و من یکمی نفس میکشیدم.

ولی از وقتی بچه منو خوب تشخیص میده متاسفانه بغل هیچکس نمیره. همش تو بغل خودمه.

تو تمام مدتی که بیداره بغلمه. تو آشپزی کردن . ظرف شستن. کار کردن. جارو برقی کشیدن. گردگیری کردن. راه رفتن. نشستن دراز کشیدن تو تمام شرایط این بچه بغلمه. همه کارامو یه دستی انجام میدم.

خیلی خیلی هم کم خوابه و خوابش خیلی سبکه. وقتی خوابه عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم. معمولا فقط فرصت میکنم یواش یواش غذا بخورم اونم بدون تولید کوچکترین صدا.

زندگی خیلی سخت شده. تی وی رو که کلا بوسیدم گذاشتم کنار. جدیدا جیغ جیغو هم شده. تو گوشم جیغهای بنفش میکشه. بقدری عصبی میشم نمیدونم باید چیکار کنم.

همسر اصلا اصلا اصلاهمکاری نمیکنه. فقط هر وقت از سر کار می یاد باهاش در حد 5 دقیقه بازی میکنه بعد دوباره میده به من.

قابل ذکره که بچه من مخالف سرسخت دستشویی رفتن منه. در دستشویی رو باز میکنم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم. چنان جیغی میزنه و بدو بدو طرفم می یاد که  انگار میخوام برم اون تو بمیرم.

نتیجه اینکه اصلا دستشویی نمیرم تا اقا بخوابن بعدشم آرام آرام بسم الله بسم الله میرم و سریع سه سوته می یام بیرون.

از غذا خوردن که نگم اصلا. آرزو به دلم یه بار مثل آدم بشینم غذا بخورم. یه زمانی بچه رو میذاشتم تو آغوشی ایستاده غذا میخوردم. یعنی غذا رو کابینت بود من یه لقمه میخوردم راه میرفتم بعد لقمه بعدی. چون نمیتونستم بشینم آقا عصبانی میشد گریه میکرد.

یه زمانی هم بچه به بغل ایستاده غذا میخوردم. تو مهمونیها که مکافات دارم. با یه دست تند تند می خورم با ی هدست دیگه بچه رو محکم نگه میدارم نره رو سفره برینه به همه چی.

غذا خوردن در حال حاضر عذاب آورترین کار دنیاست.

راستی برگشتم به وزن سابقم. یعنیهنوز یک کیلو اضافه دارم ولی خیلی نزدیک شدم به وزن قبل بارداریم. تمام لباسام اندازمه. ولی شکمم هنوز صاف نشده باید روش کار کنم.

الان گرسنه م شد برم یه چیزی بخورم . دیگه زود زود مینویسم چو نبرگشتم اداره.

ببخشید دوستان عزیز که اینهمه وقت بیخبر گذاشتمتون.

مهتاب جونم بچه ت الان باید 5 ماهه  باشه رمز جدیدتو اگه بهم بدی ممنون میشم عزیزم.



چرا به وزن سابقم بر نمیگردم؟ الان ۶۲ هستم قبل بارداری ۵۷ بودم چرا این ۵ کیلو کم نمیشه. دوست ندارم اینجوری باشم. دپرشن گرفتم. دلم میخواد برم باشگاه ورزش کنم ولی آدرین رو نمیدونم کجا بزارم. بچه م به مامانش وابسته ست. من نباشم لج میکنه. یه شب من و همسر عروسی دعوت بودیم پسرم ۲ ماهش بود تصمیم گرفتیم پسری رو بزاریم پیش مامان همسر و با خیال راحت بریم عروسی.

جاتون خالی رفتم آرایشگاه با آرامش نشستم یه مدل مو انتخاب کردم گفتم میخوام اینشکلی بشم. بماند که اصلا خوب نشد موهام ۷۰ تومنم پول دادم و رفتم خونه دیدم ای دل غافل لباسهام برام تنگ شدن. فکر میکردم بعد زایمان دیگه لباسام اندازه م هستن. یه پیراهنی انتخاب کردم و با زور بازوی همسر به زور بستمش و به همراه او زن و شوهر با آرامش رفتیم عروسی‌.

آخیش هر چی رو میز بود رو با آرامش میخوردم مجبور نبودم تند تند بلمبونم و برم بچه رو بگیرم. چایی خوردم شربت خوردم میوه خوردم آخیش رقصها رو میدیم آخیش چه راحت بودم. بعد دیدم موبایلم زنگ خورد دیدم پدرشوهرمه جواب دادم گفت این بجه داره هلاک میشه انقد گریه کرد هر کاری میکنیم آروم نمیشه. نفسش بالا نمی یاد انقدر گریه میکنه. یهو تمام آرامشم بر باد رفت سریع رفتم دم در که زنگ بزنم همسر دیدم خودش دم ورودی تالاره گفت مانتو بپوش بریم که بچه داره غش میکنه. بدو بدو شام نخورده رفتیم تو ماشین. با سرعت تمام خودمونو یک ربعه از بابل رسوندیم ساری. تا رسیدیم خونه دیدم مادرشوهرم میگه بچه انقدر گریه کرد از خستگی خوابش برد انقدرم بد جیغ میزد و گریه میکرد که خودشون هم پابه پاش گریه میکردن‌ . این شد که عروسی رفتنمون ریده شد فقط ۱۵۰ تومن هدیه عروسی پیاده شدیم و منم ۷۰ پول آرایشگاه دادم.

از اون روز نمیتونم بچه رو جایی بزارم و خودم برم به کارام برسم همه جا مجبورم با خودم ببرمش. بخاطر همین نمیشه برم باشگاه. الان پسرم حدودا سه ماه و نیمه. 

الانم خوابیده که دارم براتون دردو دل میکنم. امشب تنهام‌ همسر رفته فیروزکوه راستش نمیدونم چرا ولی یه کمی میترسم. 

تازه از خونه خواهرم برگشتم تولد خواهرزهده م بود یه برش بزرگ کیک خوردم و یه عالمه لازانیا و اسنک. 

لاغر که نمیشم پس بخورم حداقل آرزو به دل نمیرم.

یا خدا صداش در اومد. بیدار شد.


من همچنان با ترس و لرز دکتر و پرسنل بیمارستان رو نگاه میکردم که در کمال تعجب دیدم قبول کردن و دارن منو برای عمل آماده میکنن. سوند گذاشتن اصلا درد نداشت. اسپاینال یعنی بیحسی از کمر هم اصلا درد نداشت. موقع زایمان هم بهوش بودم و همه چیز رو میشنیدم. صدای گریه نی نی رو که شنیدم خیالم جمع شد که سزارینم انجام شد. 

هیچ حس خاصی نداشتم فقط پرسیدم بچه م سالمه؟

که خدارو شکر جواب مثبت بود. پرسنل بیمارستان خیلی مهربون بودن. بچه رو بهم نشون دادن و بعد بردنش. بازم هیچ حسی نداشتم. اصلا شبیه من نبود. چشم و ابرو مشکی بود شبیه پدرش بود. 

بعد منو بردن اتاق ریکاوری. منتظر شدن تا شرایطم ثابت بشه بعد منو بردن تو بخش.

اصلا از کمر به پایینمو حس نمیکردن. خیلی حس بدی بود احساس میکردم فلج شدم 

چقدر نگران بودم که نکنه به نخاعم آسیب رسونده باشن و دیگه نتونم راه برم.

هر چند دقیقه یکبار سعی میکردم پامو ت بدم ولی نمیتونستم از پرستار پرسیدم کی حس به پاهام برمیگرده گفت ۳ ساعت دیگه.

همچنان نگران بودم. همه تو بخش منتظر من بودن. 

تو اتاق من یه خانم دیگه هم بود که ۲۰ سالش بود بچه ش هم دختر بود. 

اون شب من و مادرشوهرم تا خود صبح بیدار بودیم. نباید ت میخوردم تا دچار سردرد نشم

این بی حرکت بودن خیلی برام سخت بود. حس هم بعد از ۳ ساعت به پاهام برگشت و خیالم راحت شد.

حالا منتظر نی نی بودم. پرستار بخش نوزادان نی نی رو آورد. ۳ کیلو و ۱۷۰ گرم بود ولی بنظرم خیلی ریز و ضعیف بود. لباسهاش تو تنش زار میزد. 

بهم یاد دادن چطوری به بچه شیر بدم. بچه رو که کنارم گذاشتن برای اولین بار صداش کردم دیدم تو چشمام مستقیم نگاه کرد انقده خوشم اومد چشماش خیلی نازه. البته هنوز هم احساس خاصی بهش نداشتم. بیشتر برام یه مسوولیت بود تا حس مادری.


بهم گفتن برو رو تخت دراز بکش تا برات نوار قلب بگیریم. تو دلم به نی نی میگفتم ت نخوری مامانی. نزار دروغگو بشم. بزار راحت سزارینم کنن. ماماها مهربون بودن کلی ازم سوال جواب کردن نوار قلب که گرفتن گفتن اصلا نگران نباش تهای بچه ت خیلی هم عالیه.  

منم ‌الکی ذوق زده شدم و اومدم بیرون. چند روز بعد که رفتم دکتر ۳۹ هفته م تموم شده بود بهم گفت همین امشب برو همون بیمارستان دوباره همون نقشو بازی کن تا من بیام و با توجه به سونوگرافیت سزارینت کنم. 

منم خوشحال همه وسایلمو جمع کردم وسایل گرفتن بند ناف رو هم آماده کردم و به همه هم خبر دادم که امشب نی نی می یاد.

بعد رفتیم بیمارستان بخش زایشگاه. 

ادای آدمای خیلی نگرانو دراوردم که ای وای بچه ت نمیخوره تورو خدا برام نوار قلب بگیرین به دکترم زنگ بزنین و

دکتر بهم گفته بود چیزی نخور که امشب عملت کنم.

پرسنل زایشگاه تند تند برام آبمیوه و غذا می اوردن که بخور تا بچه ت ت بخوره.

منم میگفتم اصلا میل ندارم. حالم بد میشه.

به زور ریختن تو حلقم. ولی پرسنل میگفتن مشکلی نداری.

دکتر که اومد گفت میخوام سزارینش کنم. مسوول بخش گفت به چه علتی؟ این که هیچ موردی نداره.

از شانس من همون لحظه مسوول گرفتن خون بند ناف هم رسید.

دیگه دستمون برای همه رو شده بود چون معلوم بود که همه چی از قبل هماهنگ شده ست. خلاصه هر چی دکتر بهونه آورد مسوول لخش قبول نکرد منم دست از پا دراز تر درحالیکه همه بیرون بخش منتظر نی نی بودن اومدم بیرون 

 تو ذوق همه خورده بود. خودم خیلی کلافه و عصبانی بودم. با خودم گفتم دکتره اگه عرضه نداره چره قول الکی میده.

همه فامیل هم زنگ میزدن خبر زایمانمو میگرفتن. کفری شده بودم. اون شب تا صبح فقط حرص خوردم و نخوابیدن.

دکتره از من یک میلیون زیرمیزی هم گرفته بود.

صبح زنگ زدم به دکتر گفتم خیلی ممنون من نمیخوام سزارین شم میرم پیش دکتر قبلیم و طبیعی زایمان میکنم. خیلی اصرار کرد که بهش وقت بدم بهم گفت بدات یه سونو دیگه مینویسم این دفعه باهاش هماهنگ میکنم یه چیز محکمتر بنویسه.

به هیچ عنوان توان دوباره سونو رفتن رو نداشتم. قبول نکردم. گفت پس من پول شمارو برمیگردونم منم بدون تعارف گفتم شماره کارتمو براتون میفرستن.

رفتم ناهارنو خوردم ساعت ۴ غروب هندونه هم خوردم . نیم ساعت بعد دکتر زنگ زد گفت الان با زایشگاه بیمارستان امیر هماهنگ کردم اگه الان بیای بیمارستان تا نیم دیگه سزارینت میکنم.

چشمم آب نمیخورد از پسش بر بیاد. گفتم نه خانم دکتر من دیروز خیلی اذیت شدم. بنظر میرسه سخت گیریها خیلی زیاده فکر نکنم بشه کاری کرد.

خیلی باهام صحبت کرد تا بالاخره با اکراه راضی شدم.

مامانم مخالف بود. به هزار بدبختی دوباره وسایلمو جمع کردم و ناامید رفتم زایشگاه. البته بازم خیلی ازم سوال جواب کردن تا دکترم اومد و محکم گفت این بیمار من باید همین الان سزارین بشه. 


دوستان مجبورم کم کم بنویسم. 

خلاصه کنم اون خانم دکتره منو فرستاد دوباره آزمایش خون دادم. سونو دادم تو سونو الکی نوشتن مایع آمنیوتیکم کمه تا بهانه ای برای سزارین بشه. بعدش دکتر بهم گفت برو فلان بیمارستان بگو بچه م ت نمیخوره تا ازت نوار قلب بچه بگیرن. میخواست یرام پرونده سازی کنن تا به موقع ش ازش استفاده کنن و سزارین بشم.

منم با اون حال نزارم رفتم بیمارستان رفتم بخش زایشگاه. بچه من خوب ت میخورد همزمان که داشت ت میخورد گفتم نگرانم بچه م از دیروز اصلا ت نخورده.


سلام بر دوستان و همراهان عزیز.

ساعت ۱۰ شبه . پسره خوابه. تا بیدار نشده و خفتمون نکرده یه ذره تعریف کنم  براتون.

به شدت از زایمان میترسیدم. شده بود کابوس زندگیم. به خیلی از دکترا زنگ زدم و رفتم مطبشون هیچکس قبول نمیکرد سزارینم کنه. دیگه ناامید شده بودم. داشتم خودمو برای زایمان طبیعی آماده میکردم که یه روز پدرم بهم زنگ زد. 

پدر من بعد از بازنشستگیش دفتر مشاور املاک باز کرده.

زنگ زد گفت یه مشتری داره که دنبال خونه میگردن خانمه متخصص ن زایمانه. در مورد تو باهاش حرف زدم گفت به دخترت بگو بیاد مطبم پرونده بارداریشو هم بیاره ببینم چیکار میتونم براش بکنم.

یه روزنه امیدی تو دلم پیدا شد



سلام به دوستان عزیز. شرمنده ام این مدت بیخبر گذاشتمتون.

خیالتون تخت نی نی هنوز سر جاشه. قصد بیرون اومدن هم نداره. 38 هفته م امروز تموم میشه و از فردا میرم تو 39.

حدود یه هفته هست که اداره نمیرم. دیگه استعلاجی گرفتم. واقعا توانشو نداشتم. دیگه اصلا نمیکشیدم صبح به صبح پاشم لباس بپوشم و این شکم گنده رو حمل و نقل کنم اصلا نمیتونم درست راه برم.

بخاطر اینکه تو خونه بودم حال نداشتم لپ تاپ بیارم و بعد از مدتها شارژش کنم و سپس روشنش کنم و

امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار و روشنش کردم ولی به یه مشکل عدیده برخوردم

رمز وبلاگمو نمیدونستم. تو اداره ذخیره شده ست. بخاطر همین اصلا تو ذهنم نبود. انقدر چیزای مختلف رو امتحان کردم تا بالاخره پیدا شد/

مرسی که حالمو پرسیدین. بدون جواب تایید کردم گفتم تو پست جدید جواب بدم.

هوا گرمه ولی خب ما به سلامتی اسپیلیت رو خریدیم و مشکل گرما حل شد. برای بند ناف هم رفتیم قرارداد بستیم. امیدوارم بتونیم بگیریم. چون گفتن هیج عفونتی نباید داشته باشم. حتی سرماخوردگی معمولی هم نباید داشته باشم. خیلی مواظبم چیزیم نشه. ولی خب نگرانم.

در مورد زایمان هم فعلا خبری نیست. بنظر میرسه نی نی جاش راحته و حاضر نیست از اونجا دل بکنه. و اما من خیلی بی تاب شدم. خسته شدم. واقعا دیگه توان ندارم. دارم لحظه شماری میکنم این سرتق بیاد بیرون. واقعا دیگه تحمل این هیکل و وضعیت رو ندارم.

خوابیدن برام خیلی سخته. اکثر شبها بیدارم. روزها کلافه و خواب آلودم.

به شدت تشنمه. هر چقدر آب میخورم بازم تشنگیم رفع نمیشه. ولی عاشق هندونه شدم. تنها چیزی که عطشمو برطرف میکنه همون هندونه ست.

راستی آدرس وبلاگ همه دوستان رو آوردم و الان تو لپ تاپ ذخیره کردم از این به بعد همه رو دوباره میخونم. واقعا دلم برای همه تون تنگ شده بود.

نمیدونین جقدر از زایمان میترسم. دچار دوگانگی شدم. از طرفی دلم میخواد پسملی زودتر بیاد. از طرفی بینهایت از زایمان میترسم.

چرا هر جی به ما میرسه سخت میشه آخه؟

تا پارسال همه بی درد سر رایحت سزارین میکردن تموم میشد میرفت. الان زایمان برای همه یه کابوس شده. حتی خود دکترا هم سزارین رو ترجیح میدن.

امیدوارم هفته دیگه زایمان کنم و از این وضعیت نجات پیدا کنم.

مرسی که به فکرم بودین. همه تونو دوست دارم. مواظب خودتون باشین.


بجه داشتن خیلی خوبه. من خودم به شخصه خیلی پسرمو دوست دارم و از داشتنش خوشحالم. ولی

واقعا آدم دیگه اختیارش دست خودش نیست. دیگه آزادی عمل نداره دیگه نمیتونه برای زندگیش تصمیم بگیره. نمیتونه به خودش فکر کنه.

بنظرم این مردم اجازه نمیدن تو زندگیتو بکنی. من خوشبخت بودم. خیلی هم خوشبخت بودم.

من آرامش داشتم. من رها بودم. من هیچ مشغله فکری نداشتم. من آزاد بودم. من غم و غصه نداشتم. من خوشحال بودم. من داشتم زندگی می کردم و از شیوه زندگی کردنم راضی بودم. به هیچ کس جواب پس نمیدادم. تصمیماتمو خودم میگرفتم. با هیچ کس بحث و جدل نداشتم.

یه گوشه دنیا داشتم نفس میکشیدم. کار میکردم خرجمو خودم در می آوردم. استراحتمو میکردم. برنامه های مورد علاقمو میدیدم. هر وقت عشقم میکشید میخوابیدم. هر چی دلم میخواست میخوردم. هر باشگاهی میخواستم میرفتم. هر زمانی دلم میخواست میرفتم بیرون. هر وقتی هم دلم میخواست برمیگشتم.

استرس جواب پس دادن نداشتم. استرس شام درست کردن و خونه مرتب کردن و مهمان داشتن و رو نداشتم.

مثل یه پرنده سبکبال بودم. حس میکردم مغزم در آرامشه.

من اون زمان واقعا هیچی از خدا نمیخواستم. اون روال زندگی رو دوست داشتم. مجرد بودم. راحت بودم. تو طبقه دوم خونه پدری زندگی کاملا مستقلی داشتم.

همه چی داشتم. یه زندگی مجردی کامل و شیک. پدر و مادرم باهام کاری نداشتن. احساس میکردم خیلی خوشبختم.

خیلی راضی بودم. ولی مگه گذاشتن؟

هر روز دوست و آشنا و همکار و فک و فامیل سئوالشون این بود.

پس کی ازدواج میکنی؟ تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ داره دیر میشه ها کی میخوای بچه بیاری؟

مگه همه باید ازدواج کنن؟ همه باید بچه دار بشن؟ همه باید یک مسیر رو طی کنن؟

یعنی اگه نخوایم پا تو این مسیر سخت و پر تلاطم بذاریم آدمهای ناقصی میشیم؟

چرا مردمو به حال خودشون رها نمیکنین؟ چرا نمیذارین زندگی رو هر طور میخوان خودشون بسازن؟

چرا خوشبختی آدمها رو خراب میکنین؟

جالب اینه که همین آدمها خودشونم از اینکه تو این راه و مسیر دارن قدم بر میدارن راضی نیستن. چرا به زور بقیه رو هم با خودشون همراه میکنن.

بزرگترین اشتباه زندگی من ازدواج کردن بود که اگه به حول و قوه الهی از این مخمصه نجات پیدا کنم دیگه تو روی هیچ مردی نگاه نمیکنم. هیچ کس. از همه مردا متنفرم.

برای کوچکترین قدمی که میخوام تو زندگی بردارم آقا دخالت میکنه نظر میده. آخه به تو چه ربطی داره مگه من حق ندارم برای مسائل شخصی خودم تصمیم بگیرم.

تو این مدت خیلی به جدایی فکر کردم. اصلا در خودم این توان رو نمیبینم برای جنگیدن و مبارزه کردن و طلاق گرفتن.

فقط دلم میخواد برگردم به همون طبقه بالای خونه پدری که الان خالیه. جدا زندگی کنم.نبینمش. نشنومش. باهاش همکلام نشم. براش حمالی نکنم.

خودم باشم و بچه م. حوصله دعوا ندارم. حوصله جر و بحث ندارم.

حالا که نمیتونم طلاق بگیرم فقط جدا شم و جدا زندگی کنم.

حرفای پر از نیش و کنایه شو نشنوم. توهینهاشو نشنوم.

این آدم برای من هییییییییییییییییییییییچیییییییییییییییییییییییی نداره. خودم هستم و خودم.

چند روز مونده بود برگردم سر کارم. یکی از همون شبهایی که سر هیچ و پوچ دوباره بحثمون شد ددیگه طاقتم طاق شد. بلند شدم وسایلمو جمع کردم هم خودم هم بچه. جوری وسیله برمیداشتم که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست برگردم تو اون خونه.

لحن صحبتش عوض شده بود که نرو کجا میری این وقت شب. حالا بمون خودتو لوس نکن.

اصلا حرفاشو نمی شنیدم. جمع کردم با بچه رفتم خونه پدری ولی نه طبقه دوم. رفتم طبقه اول پیش مامی ددی.

طبقه بالا کثیف بود. باید تمیز میشد. وسیله ای نیست اونجا. فقط یه نیم ست مبل هست و یه تخت یک نفره تو اتاق خواب و یه میز ناهار خوری 6 نفره با صندلیهاش. همین.

رفتم طبقه بالا همه جا رو با دقت نگاه کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا. چقدر دلم میخواست برای همیشه همونجا بمونم.

ولی باید اونجا تمیز بشه. چند تا وسیله براش بخرم. مثل یخچال. قالی. . اینا فعلا واجبن. اجاق گاز صفحه ای داره. مبل  و میز و صندلی هم داره. تخت هم داره. تلویزیون نداره. ظرف ظروف هم زیاد داره.

ماشین لباسشویی دارم ولی تو انباریه. مامی نمیذاره اونو دوباره ببرم بالا وصل کنم. باید راضیش کنم.

من و همسر هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید جدا زندگی کنیم. ولی این بچه دستمو بسته.

فقط دو روز تونستم توخونه بابام بمونم. باید برمیگشتم تمام وسایل بچه خونه خودمون بود نمیتونستم هی بیام و برم. ولی بالاخره یه روزی میرم و دیگه برنمیگردم. اون روز دیر نیست.




هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی ناخن گیر دستم بگیرم پشت میز اداره جورابامو در بیارم و ناخنهای مثل دسته بیل پاهامو بگیرم. خیلی حرکت ضایع ایه. ولی چاره دیگه ای ندارم.

تو خونه آدی (آدرین) اجازه هیچ کاری رو بهم نمیده. تازه بعد ناخن گرفتن یاد سبیلهام افتادم نخ گرفتم یه سرشو بستم به انگشت شصت پام و یه سر دیگه رو پیجوندم تو دستم و شروع کردم بند کردن سبیلام. بعله دقیقا همینجا. پشت میز اداره ام.

چرا چایی نمی یارن برامون. ماه رمضون نزدیک شد و من دوباره غصه م گرفت.

در مورد عشق مامان (آقا آدی ) اینو بگم که یک هفته پیش مادرشوهرم میمونه و یک هفته پیش مادرم.

البته مادرم می یاد خونه ما بچه رو نگه میداره. برای هفته هایی که نوبت مامان من هست پرستار بچه گرفتم. که هر دو با هم بچه رو نگه دارن. چون مامانم به تنهایی از پس این سرتق بر نمی یاد. پسری یه لحظه هم ی هجا بند نمیشه. همش در حال راه رفتن و شیطونی کردنه.

به شدت ددریه. عاشق بیرونه. بنظرتون به کی رفته؟

اون 9 ماهی که اداره نمی اومدم هر روز میرفتم بیرون. هر روز به یه بهانه ای. تحمل خونه موندن و بچه داری رو نداشتم. میرفتم اینور و اونور پلاس میشدم که هم یکمی استراحت کنم هم بچه مو نگه دارن یکمی نفس بکشم.

من بعد زایمانم خواهر شوهرم 10 روز خونمون موند و کمکم کرد بچه داری کنم. البته چون پسر فوق شیطونش هم باهاش بود خیلی به اعصابم فشار اومد. اصلا تحمل بچه شوندارم. حال خودش زیاد خوب نبود.

خواهر شوهر من قبل از عید سال 97 حدود 100 کیلو وزنش بود هیچ رقمه پایین نمی اومد. رفت معده شو جراحی کرد که بتونه وزنشو کم کنه. بعد عمل تا یکماه روزانه فقط چند قاشق نوشیدنی میخورد. همه ش هم بالا می اورد کلا حالش خیلی بد بود ولی وزنش خوب پایین اومد من اون موقع باردار بودم. و بسیار متعجب از اینکه چرا با خودش همچین کاری کرد. برای عید هم که اومده بود اینجا اصلا نمیتونست غذا بخوره. یه لقم هیر سفره غذا میخورد سریع میرفت دستشویی بالا می آورد.

حالا کم کم تا تیر ماه که وقت زایمان من بود بهتر شده بود. تا اینکه تو اون 10 روزی که پیشم بو دباز حالش بد بود. همش تهوع داشت و بی حال بود ولی به کارهام میرسید.

بعد از 10 روز برگشت کرج و رفت پیش دکترش که چرا حالم خوب نمیشه بعد از 5 ماه بعد عمل.

میدونین دکتر چی گفت؟

گفت تو کجای کاری خانم. این تهوع اصلا ربطی به عملت نداره تو بارداری.

بعله. ناخواسته باردار شده بود. همه خیلی از بارداریش ناراحت شده بودن. چون اصلا شرایط بارداری رو نداشت. خودش هم بچه نمیخواست.

من میگفتم خب پس چرا نمیندازه بچه رو؟

جواب درستی نگرفتم. بچه رو نگه داشت تنها امیدش این بود که دختر باشه. چون یه پسر 11 ساله داشت. این دفعه دیگه دختر دوست داشت.

تو هفته 18 رفت سونوگرافی بچه ش پسر بود. بازم همه ناراحت شدن.

خلاصه اینکه بچه ش تو بهمن ماه بدنیا اومد با وزن 3 کیلو. خوب بود بنظرم با اون شرایط غذا خوردنش وزن بچه نرمال بود.

الانم بچهش 2 ماهشه. بانمکه. بعد از زایمانش مامانش رفت کرج 40 روز پیشش موند.

نگم که تو اون 40 روز چقدر به من سخت گذشت. چون خیلی رو کمک مادرشوهرم حساب میکردم و واقعا خیلی کمکم بود بعد رفتنش برای اولین بار مجبور شدم خودم پسری رو ببرم حموم. اصلا کار سختی نبود نمیدونم چرا اینقدر از اینکار وحشت داشتم.

به هر حال الان خواهرشوهر هم نی نی داره. و من .

به شدت از بارداری ناخواسته میترسم. به شدت نسبت به این قضیه فوبیا دارم. بچه همین یه دونه برام کافیه.

بعد زایمانم یه بار مشکوک به هپاتیت شدم چه داستانایی که نداشتم سر این قضیه بعد فهمیدم اشتباه بود. بعدش کیسه صفرام سنگ آورد و مجبور شدم جراحی کنم و یه شب بیماستان بخوابم. بعدش هم مراقبتهای خودم و بچه چقدر بهم فشار فشار آورد.

جالبه که تو تمام این مراحل همسر هیچوقت حامی من نبود. زندگی اون بعد از ازدواج بعد از بچه دار شدن هیچ تغییری نکرد این منم که هر بار باید با شرایط جدید خودمو وفق بدم. آخ چقدر از ازدواج و زندگی مشترک بدم اومده. یعنی واقعا درک نمیکنه؟ نمیفهمه که منم انسانم . کم می یارم. نیاز به حمایت دارم؟ تا میگم خسته شدم میگه بگو مامانت بیاد کمکت کنه.

معتقده وظیفه مامانمه بیاد بچه مو بزرگ کنه. خودش هیچگونه وظیفه ای در قبال زن و بچه ش نداره.

واقعا اصلا حوصله گله گذاری هم ندارم.

برم چایی بخورم.




حس میکنم افسرده شدم. هیچ روزنه امیدی تو زندگیم نمیبینم. چند شب قبل هر کاری کردم پسری نمیخوابید. خودم داشتم هلاک میشدم از خستگی. داغون بودم. خدا خدا میکردم بچه بخوابه منم برم بخوابم.

انقدر اذیتم کرد که آخرش نشستم بلند بلند گریه کردم. گفتم من این زندگی رو نمیخوام  من بچه نمیخوام. من تا کی باید اینجوری زندگی کنم. دیگه نمی کشم. دیگه نمی تونم. دیگه بسمه.

همسر اومده بود بچه رو بغل کرده بود سعی میکرد بخوابونتش و بچه با تعجب منو نگاه میکرد.

نمیدونم بالاخره همسر فهمید که منم آدمم و کم می یارم یا نه ولی هر چی بود سعی در کمک کردن داشت که صد البته موفق نشد چون بچه منو میخواست.

خب بچه جان اگه منو میخوای چرا وقتی میخوام بخوابومنت انقدر اذیتم میکنی؟

جدا از همه این چیزا باید بگم پسری خیلی بانمک شده. نگاش میکنم دلم ضعف میره. همش دلم میخواد بگیرم بچلونمش. بخورمش. ولی خب همش از دستم در میره. یه جا نمیمونه سرتق.

جدیدا دندونش داره در می یاد هنوز خوب پیدا نیست ولی سریع رفتم براش تیشرت دندونی سفارش دادم یعنی عکس خودشو دادم با یه طرح دندون رو تی شرت سفید چاپ کردن خیلی بامزه شده. امروز دستم رسید. حالا باید نوبت عکاسی بگیرم ببرم پسری رو ازش با تم دندون عکس بندازم. البته خود دندون خیلی واضح نیست. بعضی وقتها فکر میکنم توهم زدم و هنوز اصلا دندونی در کار نیست ولی من پیشاپیش شروع کردم کاراشو.

باید آش سفارش بدم. کیک طرح دندون سفارش بدم برای هفته دیگه حوصله جشن گرفتن خونه خودم ندارم.

میخوام بصورت سورپرایز هفته دیگه جمعه غروب به همراه آش و کیک و تی شرت دندونی بریم خونه مادربزرگ همسر که معمولا غروبای جمعه همه اونجا جمع میشن همونجا اندکی شادی کنیم.

در همین حد. برای دندون همین اندازه بسه.

از الان به فکر تولد پسری هستم. دو ماه وقت دارم ولی از الان همش دارم فکر میکنم چیکار کنم.

عکس 10 ماهگیش رو هم باید آخر این هفته بگیرم و بزارم اینستا.

اگه بدونین موقع عکس گرفتن چه انرژی از من میگیره همیشه آخرش به غلط کردن می یفتم ولی باز ماه دیگه با ذوق و شوق دنبال تم برای عکسش هستم.

اصلا فکر نمیکردم این همه حوصله و ذوق و هنر از خودم نشون بدم. من خیلی تو این مسائل تنبل و بی حوصله هستم.

الان تو اداره نشستم تو اتاق تنهام. ناهار الویه خوردم برای دسر دراژه شکلاتی آیدین و یک بیسکویت با روکش شکلات تلخ.

نباید بخورم. مثلا تو رژیمم میخوام برای تولد یکسالگی پسرم خوش تیپ باشم ولی اصلا و ابدا اراده ندارم.

نمیدونمچرا همش گشنمه همش دلم میخواد یه چیز بخورم.

انقد خوابم می یاد دارم بیهوش میشم. دیشب پسره نذاشت من بخوابم. خیلی خسته م.

مادرشوهرم اینا قراره برن شیراز. اینا هم شون یه جا بند نمیشه.

جدیدا که هوا گرم شده لباسای تابستونی تن آدرین می پوشم دلم میخواد بخورمش انقدر بانمک میشه.

ولی در عین حال خیلی خسته م میکنه. یه همکار دارم تازه بچه ش بدنیا اومده همش میگم وای هنوز در پیش داره.

اصلا حوصله نوزاد داری ندارم ولی نگهداری نوزاد خیلی راحت تر از نگهداری یه بچه 10 ماهه ست.

نمیدونم شام چی درست کنم. احتمالا زنگ میزنم سفارش میدم. حس آشپزی ندارم. فقط خدا کنه پسره امروز تو ماشین بخوابه که من رفتم خونه بتونم بخوابم.

همین الان یه کار فوری برام آوردن برم انجامش بدم.


سلام و صبح بخیر به همه دوستان و همراهان عزیز. درواقع باید بگیم همسفران زندگی. اگه دقت کنین یه عده آدم همزمان با هم تو این دنیا زندگی میکنن و بعد دیر یا زود از این دنیا میرن و نوبت میرسه به نسل بعدی.

مقرر شده ما با هم همسفر این دنیا باشیم و تمام مراحل رو با هم طی کنیم.

به شدت از این مقوله جنگی که حرفش کم و بیش هست میترسم. اصلا نمیدونم داریم به کدوم سمت میریم ولی دلم نمیخواد بچه م تو محیط پرتنش بزرگ بشه. دلم نمیخواد آدمها ناراحت باشن و اینهمه تو عذاب باشن.

از وقتی بچه م بدنیا اومد بطرز عجیب و باورنکردنی دل نازک شدم. دلم برای همه میسوزه بخصوص بچه ها و مادراشون.

وقتی هم اخبار بد از جاهای مختلف میشنوم دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم. بشدت نسبت به بچه م وسواس و استرس دارم. افکار منفی زیاد تو ذهنم میچرخه. تمام تلاشمو میکنم بهشون بها ندم و مثبت فکر کنم.

ولی خیلی کار سختیه.

از زندگیم بگم که غیر از مواقعی که تو اداره هستم بقیه ساعتهای زندگیمو پشت سر پسری در حال دویدن هستم. نمیدونم چه علاقه ای داره جاهای خطرناک بره و کارهای خطرناک بکنه. همش پشت سرش یا ایستاده م یا نشستم و با دو تا دستام هواشو دارم.

همسر هم بطرز غریبی مهربان شده و کمک حالمه و همچنین درکم میکنه. !!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنین چرا؟ الان خدمتتون توضیح میدم. همسر من رو که همه میشناسین به شدت ددریه. عاشق سفره. اونم سفرهای خارجی.

شوهر خواهرشوهر اینجانب از طرف اداره میتونه یه سفر خارجی بره با تخفیف. میتونه یه نفر رو هم همراه خودش ببره و از اونجاییکه یه بچه 3 ماهه دارن خانمش نمیتونه همراش بره. به همسر پیشنهاد داده که باهاش همسفر بشه و همسر بسیار خوشحال به من زنگ زده و موضوع رو گفته. خودشو آماده کرده بود که من مخالفت کنم و اون کلی انرژی بزاره تا راضیم کنه ولی من خیلی خونسرد و ساده گفتم خب برو. 6 روز هم نبینمت 6 روزه. برو خوش باش.

باورش نمیشد بدون زحمت و کلی ناز کشیدن و دلیل و برهان آوردن، من راضی شدم. راستش اصلا حوصله کل کل کردن نداشتم از طرفی هم تعطیلات خرداد زیاده و همسر مطمئنا بالاخره منو راضی میکرد یه جایی با هم سفر بریم. و من حوصله مقاومت کردن نداشتم و این پسره هم تو ماشین و سفر خیلی اذیت میکنه و من واقعا از پسش بر نمی یام.

بخاطر همین برای اینکه از این سفر کذایی شونه خالی کنم بهترین راه این بود که به این سفر همسر راضی بشم.

بسیار خوشحاله. اصلا انرژی گرفته. و از اونجاییکه رساله دکتراشو داده بیرون براش بنویسن و 8 میلیون هزینه ش شده و این ماه همه حقوقش برای این قضیه رفته پول کم آورده و فرت و فورت از من قرض میگیره منم بدون مقاومت بهش قرض میدم. شاید این قضیه هم روش تاثیر مثبت گذاشته. کلا محبتش بالا گرفته. آخر امون شده فکر کنم.

به هر حال همسر و شوهر خواهر همسر دارن میرن باکو. راستش خیلی دلم میخواد منم برم. من خیلی پایه سفرهای خارجی هستم. ولی با بچه اصلا بهم خوش نمیگذره. باید بچه بزرگتر بشه و از آب و گل در بیاد تا بتونم چیزی از سفرم بفهمم. الان فقط خودمو الکی خسته میکنم. فایده ای نداره.

راستی نرم افزار کرفس نصب کردم تو گوشیم و هدف بهش دادم تا 35 روز 3 کیلو کم کنم. انقده خوبه. خیلی حال میکنم باهاش و خوب هم نتیجه گرفتم. خیلی خیلی توصیه میکنم به کسانی که قصد کاهش وزن دارن ازش استفاده کنن. ورزشهای خوبی هم داره و واقعا جواب میده.

همیشه از لباس خریدن لذت میبردم ولی الان بیشتر دوست دارم برای پسرم لباس بخرم حس خیلی خوبی دارم وقتی پسرم شیک و پیک و تر  و تمیزه و لباس زیاد داره.

تولد پسرم کمتر از 2 ماه دیگه ست باید برم براش لباس بخرم. برای خودم هم لباس بخرم. تا اون موقع هم دیگه مانکن شدم صد در صد.

دلم انقده بستنی میخواد.

یه پارک کوچیک نزدیک خونمون هست. هر روز غروب آدرین رو میبرم اونجا. کلی کیف میکنه. تاب سوار میشه. انقده میخنده حال میکنه.

بچه های دیگه رو میبینه . پارک رو خیلی دوست داره.خیلی خوبه که نزدیک خونمون همچین بوستانی داره واقعا دلم باز میشه میرم اونجا.

پدر و مادر همسر هم همچنان در سفرن. یه هفته شیراز بودن بعد رفتن کاشان بعد هم کرج. فعلا کرج هستن. مطمئنا اگه نوبت نگهداری از آدرین نداشتن حالا حالاها از سفر دل نمیکندن.

خب عزیزان یه کار فوری پیش اومد برم انجامش بدم. فعلا بای.




امروز طبق قانون 2 ساعت دیر اومدیم سر کار. منم از فرصت استفاده کردم و از خونه تا اداره پیاده اومدم. یعنی مامی و پرستار اومدن خونمون ساعت هشت و ربع از خونه حرکت کردم و 5 دقیقه به 9 رسیدم اداره. دقیقا 40 دقیقه راهه البته  پیاده. با ماشین حدود 7 دقیقه هست.

خیلی خیلی دلم میخواست اینکار رو بکنم. همیشه دوست داشتم بعد اینکه اومدیم این خونه کلا پیاده برم اداره و برگردم.

هم بخاطر جنبه ورزشیش و خوش اندام شدن هم بخاطر اینکه بنظرم اینجا خیلی نزدیکه به اداره مون.

ولی راستش بنظرم  اصلا راحت نبود. خسته شدم. دیگه مثل سابق انرژی ندارم. بجه همه انرژیمو میگیره. از همه بدتر گرمای زیاد و عرق کردنه. وقتی اومدم اداره حس کردم خیس خیسم. سریع عطر و ادوکلن زدم که ناجور نباشه.

امروز تو اتاق تنهام. همکارام نیومدن. خودمم از صبح به کارام رسیدم. صبحونه هم یه مقدار نون و عسل خوردم یه نصف موز هم خوردم.

نسکافه هم که خونه خوردم. الان انقده گرسنمه دارم ضعف میکنم.

دیروز خیلی هوس بستنی کردم ب همسر گفتم برو بستنی بگیر بخور منم از کنارش یه گاز بزنم.

به این امید که بستنی نخورم و الکی کالریهای مجاز روزانه م رو مصرف نکنم.

همسر گفت خودت برو از فریزر هر کدومو خواستی بردار یه گاز بزن بعد بده به من.

رفتم از تو فریزر یه بستنی با طعم قهوه در آوردم هنوز گاز نزده آدرین جیغ و داد که به منم بده کل بستنی رو دادم دستش یه لیس زد بعد بستنی به دست چهاردست و پا این ور و اونور میرفت رفتم  به زور ازش گرفتم و شستمش دوباره یه گاز از یه طرف زدم پسری بستنی میخواست از بالاش پسری هم یه گاز زد. (دو تا دندون داره پسر گلم) یه گاز دیگه منم از پایین زدم. بعد دادم دست همسر.

همسر فرمودن الان من واقعا باید اینو بخورم؟ گفتم چشه مگه؟؟؟؟ یه نگاه بهش انداختم خدایی خیلی بیریخت شده بود.

گفتم خیلی هم دلت بخواد. بخور حرف نزن.

یه مقدار خورد و بعد بقیه ش رو داد به من. گفتم خب پس خودم میخورم مگه چقده؟؟ خوردم ولی انقدر آدرین اذیتم کرد که نفهمیدم چی خوردم اصلا بهم نچسبید.

پسری خواب داشت. رفتم خوابوندمش. بعد دوباره رفتم سراغ فریزر

اوه بستنی مگنوم دیدم. آخ انقده دلم خواست.

گفتم نباید بخورم. تپلی میشم. تازه وزنم و هیکلم اوکی شده. از طرفی هفته دیگه تعطیلات داریم و خواهرشوهر می یاد و از اونجاییکه بسیار لاغر و خوش تیپ شده من نباید پیشش کم بیارم . درنتیجه نباید بستنی بخورم.

مگنوم رو گذاشتم سر جاش در فریزر رو بستم. رفتم که رو مبل بشینم. دوباره برگشتم سمت فریزر. گفتم ببینم مگنوم چقدر کالری داره. دیدم روش نوشته 250 کیلوکالری.

گفتم اوه چقدر زیاد. نباید بخورم. بعد نایلونش رو باز کردم. گذاشتمش تو یه بشقاب رفتم نشستم رو مبل شروع کردم مگنوم خوردن.

وااااااااااااااااااییییییی چقدر خوشمزه بود. چقدر چسبید.

بعد که تموم شد با شرمندگی تمام رفتم تو نرم افزار کرفس کالری ها رو وارد کردم. بسیار شرمسار شدم.

سریع شروع کردم ورزش کردن.

فایده نداشت.

پسره که از خواب بیدار شد. شال و کلاه کردم بچه رو بغل کردم رفتم  پیاده روی. 20 دقیقه با 10 کیلو بار تند پیاده روی کردم کلی عرق کردم و انرژی سوزوندم. بعد رفتیم بوستان بغل خونمون.

اعصابم آروم شده بود با خودم گفتم خب پس سوزوندمش.

امروز صبح مطابق هر روز رفتم رو ترازو  دیدم چه جالب وزنم کمتر شد. بسیار به مذاقم خوش اومد.

بخاطر همین امروز صبح هم پیاده اومدم اداره.

ولی الان واقعا دارم از گشنگی هلاک میشم.

برم خونه ناهار بخورم. البته اگه پسره بزاره. همیشه چسبیده به من. همش میخواد تو بغلم باشه. انقدر کتفم درد میکنه حد و حساب نداره.

مادر و پدر همسر هم رفتن فیروز کوه. هفته دیگه تعطیلات گفتن من و آدرین هم بریم. از اونطرف سروی (خواهرشوهر) هم به همراه دو پسرش می یاد فیروز کوه. همسر من و همسر سروی هم که اون موقع باکو تشریف دارن.

راستش حوصله ندارم برم. ولی دست تنها تو خونه با بچه تعطیلات سخت میگذره. اونجا حداقل کمک دارم. غذا مذا هم که آماده ست. برم فکر کنم بهتر باشه.

پدر و مادر  همسر ماشین همسر رو گرفتن و رفتن فیروزکوه.

ماشین خودشونو پارسال بعد تصادف فروختن.

درنتیجه همسر امروز با ماشین من رفت اداره و من هم با خط 11 اومدم.

البته خودم خواستم پیاده بیام.

الان مامی زنگ زد گفت پسری 2 ساعت خوابید و تازه از خواب بیدار شد.

خب این به این معنیه که من الان برم خونه پسری حالا حالاها نمیخوابه و دهن منو سرویس میکنه. ناهار خوردنمون هم ریدمان میشه.

دست راستم خیلی درد میکنه.

انقده خوابم می یاد. پسری عاشق آهنگه. تو خونه دائم تی وی رو شبکه رادیو جوانه. پسره دوست داره آهنگای شاد پخش بشه دست بزنه و برقصه.

پدرشوهرم میگه این آخرش مطرب میشه.

خیلی عجیبه این همه علاقه به موزیک.

کلا لباسای سرهمی و رامپر خیلی دوست دارم. جدیدا هم براش خریدم انقدر بهش می یاد وقتی میپوشه دلم میخواد بگیرم بخورمش.

موهاشم بلند شده دوست ندارم کوتاه کنم. کش چهل گیس گرفتم مثل دخترا موهاشو بالا می بندم. خیلی بانمک میشه.

دوست دارم عکسشو بزارم ولی گشادیم میشه. حال ندارم.

راستی من و همسر تو فکر مهاجرت به استرالیا هستیم. خیلی راجبش داریم جدی فکر میکنیم. امیدوارم درست بشه بتونیم بریم.

فعلا که همسر باید برای آزمون PTE بخونه که تنبلی میکنه و نمیخونه. هنوز رساله دکتراش رو هم نداده/

گشادشو بدوزه و از همین الان شروع کنه فکر کنم بتونیم بچه رو اونجا بفرستیم مدرسه.

اول میخوام همسر خودش بره زندگی و کار و بار رو اونجا ردیف کنه من بعد 2 سال و خورده ای برم اونجا. میخوام تا اونموقع سابقه کارم هم بیشتر بشه و برای بازنشستگی پیش از موعد اقدام کنم.

امیدوارم زودتر درست بشه واقعا دیگه دلم نمیخواد این کشور بمونیم.




الان دو شبه که تو خونه با آدرین تنهاییم. انقده خوبه. نمیدونم چرا ولی همیشه از تنهایی استقبال میکردم. این دفعه فکر میکردم با بچه بهم سخت میگذره. ولی راستشو بخواین ته دلم از اینکه همسر نیست احساس رضایت و فراغ بالی دارم.

از شنبه رفته تهران. یکشنبه رفته دفتر مهاجرت استرالیا و کانادا مشاوره گرفته. یکشنبه شب هم با اتوبوس VIP رفته باکو با شوهر سروی.

امروز صبح هم زنگ زده بود سر مرز بود. الان دیگه حتما رسیده باکو.

خدا رو شکر فعلا من و آدی با هم خوب کنار اومدیم اصلا هم بی تابی پدرشو نمیکنه. جالبه.

من یه شب بیمارستان بودم زمین و زمانو به هم ریخته بود. ولی تا اینجا هیچ عکس العملی نسبت به نبود پدرش نشون نداد.

سروی و دو پسراش از پنجشنبه اینجان. خونه مادرش هستن. البته جمعه ناهار خونه ما بودن که زحمت کشیدم اکبر جوجه سفارش دادم و ناهار خوردیم. غروب هم به همراه چند تا از فامیلای دیگه رفتیم دریا شام هم با ما بود الویه خریدیم همونجا کنار ساحل تو آلاچیق خوردیم.

بعدش برگشتیم خونه.

من هنوز آش دندونی آدرین رو نپختم. قراره اونم سفارش بدم بیرون برام بپزن.

اینروزا فکرم مشغول تولد پسری هست خیبلی کار دارم. اول باید نوبت آرایشگاه بگیرم ریشه موهامو رنگ کنم بعد نوبت عکاسی بگیرم بریم عکس یکسالگی پسرمو بندازیم. قبلش باید هم برای خودم هم برای پسری لباس بخرم.

بعد میرسه به مراسم تولد. میخوام تو سالنهای مخصوص تولد بگیرم. خونه سخته نمیتونم از پس این حجم مهمان بر بیام.

کارهایی که باید انجام بدم  سفارش کیک و خرید میوه و شیرینی و نون باگت و درست کردن الویه هست.

چیدن تم تولد با خودشونه . موسیقی و اسپیکر هم با خودشونه. قرار شد 2  نفر هم برای پذیرایی در نظر بگیرن.

خب اینجوری خیالم از بابت اینها راحته. دیگه درگیر پذیرایی نیستم. اوه راستی باید شربت هم بدم به مهمانها. پاپ کورن و چیپس و پفک و ظروف یکبار مصرف هم باید بخرم. چاقو و چنگال هم باید بگیرم. حالا نمیدونم از خونه ببرم یا اونم یکبار مصرف بگیرم.

با چاقوی یکبار مصرف نمیشه میوه پوست کند. سخته. البته میوه های تابستون زیاد نیاز به پوست کندن ندارن.

نمیدونم باید برم انباری خونه مامان اینا یادمه اونجا چند دست چاقو دیده بودم که بسته بندی و نو بودن میتونم از همونها استفاده کنم.

امیدوارم پسری اون روز اذیتم نکنه . پرستار بچه رو هم دعوت میکنم. به دردم میخوره. کمکه تو نگهداری از بچه. البته زمانی که من باشم بچه اصلا بغل اون نمیره. یعنی بغل هیچکس نمیره. چسبیده به من.

اولش غصه م شده بود حوصله این کارها رو نداشتم. ولی حالا دلم میخواد از همچین روزی و همچین موقعیتی لذت ببرم. بخصوص که مردها نیستن مهمونی رو میخوام خانمانه برگزار کنم. خیلی بهتره. مردها رو اعصاب منن. کلا مردستیز شدم. دنیا بدون مردها خیلی قشنگتره. البته پسر من مستثنی ست.

فردا صبح هم قراره من و آدرین و سروی و آرمین و آرسام (پسراش) مادرشوهر و پدرشوهر همه با هم بریم خونه فیروزکوه پدرشوهر.

این چند روز تعطیلات رو قراره اونجا باشیم.

از یه طرف دلم میخواد تعطیلات خونه باشم و استراحت کنم و دوستامو دعوت کنم خونه با هم دلمه بپزیم. (عاشق دلمه ام)

از طرف دیگه تعطیلات با بچه تو خونه با مهمون یکمی سخته. این بچه بدقلقه.

نمیدونم فعلا که قراره فردا صبح راهی بشیم.

امیدوارم پسره تو ماشین اذیتم نکنه.

جمعه هم شوهرم و شوهر سروی می یان فیروز کوه. همون روز هم احتمالا برمیگردیم خونه.

دیشب ساعت 12 شب شوهرم پیام داد همین الان یه عکس از آدرین بگیر برام بفرست دلم براش یه ذره شد.

ولی هم من خواب بودم هم آدی. نفرستادم.

راستی من  تو تمام زندگیم هیچ وقت هیچ بنی بشری رو انقدر دوست نداشتم. چرا آدم انقدر بچه شو دوست داره؟ از از این همه دوست داشتن میترسم. از این همه وابستگی میترسم. خیلی دلم براش هست. بخصوص مواقعی که تو اداره هستم همش دل نگرانشم. این حجم عظیم استرس داره آزارم میده. بعضی وقتها دلم برای آرامش قبل بارداریم تنگ میشه.

کاش از خوشبختی و سلامتی پسرم برای همیشه مطمئن میشدم و انقدر استرس الکی نداشتم.



سلام علیکم.

بنا به درخواست مکرر دوستان و آشنایان تصمیم گرفتیم که توضیحاتی هر چند اندک در باب جشن تولد پسملی بدهیم.

مثل همیشه دقیقا مثل همیشه که شخص من تصمیم به انجام کاری گرفتم به ناگه خواهر شوهر گرام شروع کردن نظریه صادر کردن.

اینکار رو بکن. اونکار رو نکن. فلانی رو دعوت کن. فلونی رو دعوت نکن. اینجا بمیر. اونجا زنده بشو. از طرفی همسر هم فرمودن رو کمک من اصلا حساب نکن.

گفتم ئه؟ اینجوریه؟ باشه منم اصلا جشن نمیگیرم. فقط میرم برای خودم و پسملی لباس خوشگل میخرم میریم آتلیه عکس میگیریم تمام میشه.

دیگه هم کسی برام اظهار نظر نمیکنه. گیر آوردن ما رو.

خلاصه اینکه یک هفته طول کشید تا هم برای خودم هم برای پسری لباس خریدم.

هر روز بعد از اداره خسته و هلاک پسره رو میگرفتم میرفتم خرید. بماند که چقدر غر غر میکرد و گریه میکرد و منو به غلط کردن مینداخت در نهایت براش یه سرهمی لی گرفتم با یه پیراهن مردونه آستین کوتاه سفید با یه پاپیون همرنگ پیش بندی و یه کتونی اسپرت سفید.

برای خودم یه پیراهن کوتاه قرمز خیلی خوشگل خریدم با یه جفت کفش قرمز بسیار راحت و زیبا.

هماهنگ کردم با آرایشگاه که قبل از آتلیه برم موهامو درست کنم و بعد بریم آتلیه.

اصلا برام مهم نبود همسر بیاد یا نه ولی گفت می یام.

اون روز بچه رو گذاشتم خونه خواهرم خودم بدو بدو رفتم آرایشگاه. آرایشگره کارش خوب بود ولی خیلی خیلی کند بود دقیقا دو ساعت زیر دستش نشستم. داشت دیرم میشد.

سریع پریدم تو ماشین رفتم خونه لباسامو پوشیدم همسر هم آماده شد لباسای آدرین رو هم گرفتم رفتیم خونه خواهرم به بدبختی تنش پوشوندم. بردیمش آتلیه.

اونجا هم با زحمت بسیار عکسها رو گرفتیم.

نتیجه کار بسیار رضایت بخش بود. عاشق عکسامون شدم. بخصوص عکسهای سه نفرمون.

عکاس فرمودن شما عکس دو نفره نمیخواین بگیرین. هر دو با هم گفتیم نه بابا نمیخوایم.

گفت حیفه ها. شما که آماده هستین یه عکس دو نفره هم بگیرین. گفتیم باااااااشه.

این عکس دو نفره از همه عکسها قشنگتر شد. خیلی باحال بود

خولاصه اینکه بعدش میخواستیم بریم خونه که مادر همسر زنگ زدن ما خونه عمه همسر تشریف داریم برای شام. شما هم دعوتین بیاین.

من؟ با اون وضعیت ؟ موهای شنیون ؟ ساعت 9 شب؟

گفتیم غذای مفت !!!!!!!!!!!!!!! چرا که نه. اصلا فکر کردن نداره.

سریع رفتیم خونه همسر یک عدد اسلش پوشید با یه تی شرت. منم لباسمو عوض کردم ولی برای موهام که هم تافت داشت هم چسب مو هیچ کاری نمیتونستم بکنم (بعله ما همچین آدمی هستیم. برای یه مهمونی معمولی میریم شنیون ) برای آقا آدی هم لباس راحتی گرفتم. حوصله نداشتم یکساعت باهاش کل کل کنم و لباساشو عوض کنم. رفتیم تو ماشین آقا آدی تو ماشین شیر خورد و لالا کرد.

تو خونه عمه همسر یکساعت اولشو آقا آدی خواب بود و من در کمال آرامش یه لیوان چایی و شکلات خوردم. از صبحش عین سگ پاسوخته در حال دویدن بودم. یکمی به آرامش رسیدم موقع شام طبق معمول پسملی بیدار شد و شام رو کوفتمون کرد.

ساعت 12 شب پدرشوهر رضایت داد که بلند شیم بریم خونه.

اون شب تا فقط ساعت 3 صبح داشتم سنجاق از تو موهام در می آوردم. تمام کشها و سنجاقها رو هم در آورده بودم بازم موهام ت نخورده بود.

شونه و برس که اصلا تو موهام نمیرفت هیچی. همونجوری خوابیدم. صبح هم همونجوری مقنعه سرم گذاشتم تا فرداش بعد از اداره کلی منت خواهرزادمو کشیدم بیاد پسره رو نگه داره من برم حموم اون موها رو سر و سامون بدم.

خب حالا دیگه اینکارم انجام شده بود ولی دلم نمی یومد برای پسملی تولد نگیرم. نشستم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم کاری رو انجام بدم که خودم دلم میخواد.

تصمیم گرفتم یه تولد تو خونه بگیرم برای پسرم ولی فقط درجه یک ها رو دعوت کنم.

بعله. فقط مامی ددی خودم . مامی ددی همسر. خواهر خودم. خواهر همسر.

همین.

و صد البته رضا و ویدا که اعضای جدایی ناپذیر زندگی ما هستن. درنتیجه اونها هم بودن.

فکر میکردم یه تولد به این کوچیکی کار سختی نیست و زیاد کار نداره. و البته . زهی خیال باطل.

به زور همسر رو کشون کشون بردم تا بریم برای تولد خرید کنیم.

رفتیم تم تولد فروشی. تمام لیوانها و پیش دستها و پاپ کورن خوری ها و سفره یکبار مصرفها چاقوها و چنگال ها رو با تم pocoyo گرفتم. خوشگل بود.

یه happy birth day هم گرفتم برای آویزون کردن به دیوار. چند عدد بادکنک هم گرفتیم. و برگشتیم خونه. فرداش من و ویدا در حالی که پسره خواب بود خونه رو تزیین کردیم.  قشنگ شده بود. خوشم اومد.

بعد همون روز من و ویدا و آقا آدی رفتیم کیک با طرح pocoyo سفارش دادیم بعد رفتیم شیرینی خریدیم و شکلات.

به همسر زنگزدم که میوه و پاپ کورن و بخره بیاره.

قرار شده بود شام هم پیتزا بدیم بخورن.

خولاصه اینکه روز پنج شنبه 13 تیر همه چی آماده بود. ساعت 7 غروب مهمونها اومدن و آهنگ و بزن و برقص و پذیرایی و شام و اندکی عکس و فیلمبرداری و یه پسملی شاد و سرحال و خندان.

خوب بود خوش گذشت. چیزی که برام خیلی مهم بود این بود که به پسرم خوش بگذره چون همه رو میشناخت و عاشق بزن و برقص هم هست با وجودیکه خسته شده بود و خیلی خوابش می یومد اصلا لج نکرد کلی خندید و دست زد و رقصید و حال کرد.

کیک هم خورد پیتزا و نوشابه هم خورد. میدونم نباید بخوره . چیکار کنم بهش دادن دیگه.

اون شب بعد رفتن مهمونها تا ساعت 2 صبح داشتم جمع و جور میکردم. فرداش ساعت 7 صبح بیدار شدیم که بریم دریا.

شوهر اینا و پدر شوهر و مادرشوهر . همسر ویلا گرفته بود بریم اونجا.

با وجودیکه خیلی خسته بودم و خوابم می یومد بیدار شدم و آدی رو آماده کردم و راه افتادیم سمت دریا. صبحونه اونجا خوردیم. تو ویلا. بعد عمه همسر هم اومدن. همه با هم یعنی کل خانواده رفتیم تو آب دریا شنا کنیم.

آقا آدرین عاشق اب بازیه. نمیدونین چه ذوقی میکرد من و باباش و مادربزرگ و پدربزگ و عمه و پسر عمه ها و عمه همسر و بچه هاشو . همه تو آب بودیم. پسملی کیف کرد. اینم هدیه تولد من و باباش به آقا آدی.

بعد از آب تنی تو دریا برگشتیم ویلا جوجه کباب درست کردیم خوردیم. خیلی چسبید. تا ساعت 8 شب بودیم و برگشتیم خواهر شوهر اینا برگشتن کرج ما هم برگشتیم خونه مون.

این هفته سعی کردم خستگی دو هفته قبل رو جبران کنم یکمی استراحت کنم. نمیدونم چرا نشد هر روز یه کاری پیش می یاد میرم بیرون و .

وقت استراحت اصلا ندارم. آزمایش یکسالگی پسره رو هم باید بدیم.

فردا کنسرت عمو امید برگزار میشه اینجا. 2 تا بلیت خریدم روی هم شد 140 تومن من و همسر و آدرین.

بریم ببینیم چطوریه. امیدورام خوش بگذره. برای هفته دیگه هم بلیت استخر مادر و کودک گرفتم برای اینکه با پسره بریم استخر بچه م بهش خوش بگذره.

دیگه یه همچین مادر فداکاری هستم. از خستگی رو پام بند نیستم ولی برای پسری کم نمیذارم. میبینین چقدر خوبم.؟؟؟؟

 



دیروز تو اداره بودم خاله زنگ زد که پسرتو بردار ببر واکسن هاری بزنه. چون قرار بود از دکتر مرکز سئوال کنه و بعدش بهم خبر بده.

منم سریع مرخصی گرفتم رفتم خونه طبق معمول پسره آویزونم شد تا شیر بخوره حدود 5 دقیقه بهش شیر دادم و با مامانم بردیمش مرکز بهداشت بخش هاری

یه کارشناس جوون اونجا نشسته بود خیلی هم خوش برخورد بود بهم گفت امکان اینکه اون سگ خونگی هاری داشته باشه خیلی کمه. ولی چون سن بچه تون خیلی کمه ما معمولا ریسک نمیکنیم و دستورالعمل داریم که حتما واکسن بزنیم.

واکسنش سه مرحله ایه.

اولین مرحله شو دیروز زدم. پسرم خیلی گریه کرد معمولا واکسنهای قبلیش یه چند دقیقه گریه میکرد تموم میشد ولی اینبار خیلی گریه کرد. دلم سوخت . چون داشتم رانندگی میکردم نمیتونستم بهش شیر بدم تا ساکت بشه.

به محض اینکه رسیدیم خونه بهش شیر دادم خورد و سریع خوابید. 3 ساعت کامل خوابید. ت هم نخورد. نمیدونم چرا.

وقتی بیدار شد یه کمی غذا خورد بعد بردمش پارک. کلی بازی کرد و شیطونی کرد و من و دنبال خودش دووند تا همسر اومد و با هم رفتیم پسره رو گذاشتیم خونه خواهرم خودمون رفتیم کلاس زبان.

حالا نگران دو مرحله دیگه شم. دلم نمیخواد بخاطر اشتباه ما بچه مون واکسن بزنه درد بکشه و گریه کنه. عذاب وجدان دارم. کاش نزدیک سگ نمیبردیمش.

امروز پرستار بچه زنگ زد گفت زود میخواد بره. ساعت 11 و نیم میره. مامانم تنهایی نمی تونه از پس این بچه بر بیاد. احتمالا میرم می یارمش اداره.

 

 


چهارشنبه کلاس زبان داشتیم. من تکالیفمو انجام داده بودم. ولی همسر وقت نکرده بود انجام بده. اومد خونه گفت چیکار کنیم؟ منم از خدا خواسته گفتم خب کلاسو کنسل کن. اصلا حالشو نداشتم برم کلاس. حتی توان نداشتم از جام بلند شم. پسره رو به سختی خوابونده بودم. معمولا وقتی میخوابه سریع میرم حاضر بشم. ولی اون روز وقتی خوابید منم همون جا افتادم و گوشی به  دست در حال نت گردی و استراحت بودم.

وقتی اومد خونه گفت چرا هنوز آماده نشدی؟ گفتم حال نداشتم.

وقتی قرار شد کلاسو کنسل کنیم انگار جون تازه گرفتم. سریع رفتم آش رو گرم کردم (آش پشت پای دختر عموی همسر که شیراز قبول شده و رفته) آوردم با سبزی خوردن نشستیم دوتایی خوردیم بدون اینکه یه فسقلی بیاد وسط سفره و تمام سبزی ها رو پخش و پلا کنه و نونها رو ریز ریز کنه و قاشق بذاره تو آش و بریزه رو سر و صورت و تنشو سفره و فرش و . خلاصه نشستیم با آرامش غذا خوردیم. بعدش هم پسره بیدار شد و کلی از سر و کولمون بالا رفت تا خسته شد و خوابید.

البته خوابوندن پسرم کلی پروسه داره حداقل یکساعت و نیم زمان میبره تا بخوابه. تو تمام این مدت هم روی پامه دارم تش میدم وسطها هم خسته میشه میپره روم شیر میخوره دوباره میره روی پام خودش میخوابه دوباره بلند میشه.

این ماجرا انقدر تکرار میشه تا بالاخره خسته بشه و بخوابه.

صبح فرداش ساعت 7 و نیم آسه آسه بلند شدم تا زودتر بیدار شده باشم و بتونم یه نسکافه با آرامش بخورم.

آرام آرام رفتم کتری برقی رو روشن کردم و کافی میکس رو خالی کردم تو لیوان و روش آب جوش ریختم نشستم رو مبل اولین قلوپ رو خوردم پسملی بیدار شد. مجبور شدم لیوان رو بذارم کنار پسره رو بغل کنم شیر بدم همچنان که در حال شیر خوردن بود منم نسکافه میخوردم. (این همون چیزی بود که بخاطر فرار کردن ازش زود بیدار شده بودم)

بعد خودمو و آدرین صبحونه خوردیم و برای ناهار سبزی پلو شامی گذاشتم و سالاد شیرازی درست کردم. آوردم هم خودم خوردم هم پسره. بچه م عاشق سالاد شیرازیه. بخاطر اون درست کردم.

همسر حدودای ساعت 3 اومد خونه ناهارشو  خونه مامانش اینا خورده بود. من ساعت 5 نوبت آرایشگاه داشتم. همسر با رضا شوهر ویدا ساعت 4 رفت بیرون. من موندم و کلی کار. باید آرایش میکردم لباسای خودمو و آدی رو آماده میکردم. پسره بعد ازظهر نخوابیده بود باید یکمی میخوابید تا تو مهمونی اذیت نکنه.

ساعت 4 گذاشتمش روی پام بخوابه. تا ساعت 5 دیوانه م کرد خوابش می یومد ولی به زور خودشو بیدار نگه میداشت.

دیگه کلافه شدم بلند شدم رفتم آرایش کردم پسره هم مدام تو دست و پام بود. ساعت 5 و نیم داشتم سویچ ماشینو میگرفتم که برم بیرون همسر به همراه عرفان اومدن خونه مون. یه سلام علیک کردیم و من و بچه رفتیم آرایشگاه.

خیلی نگران بودم که تو آرایشگاه اذیتمم نکنه. همش استرس داشتم که اگه لج کنه گریه کنه وسط کار من چیکار کنم.

برخلاف انتظارم خیلی آقا بود. تمام مدت تو بغلم نشسته بود و آرایشگره کارشو میکرد. همه هم  اونجا باهاش بازی میکردن و میگفتن بیا بغلم ولی پسملی بل هیچکس نرفت. نهایت لطفی که میکرد یه لبخند بود که تحویلشون میداد.

کارم تموم شد رفتم بیرون دیدم ئه ساعت حدودای هفت هست و هوا کاملا تاریک. سریع بچه رو بغل کردم بردم تو ماشین رفتیم خونه.

همسر و عرفان هنوز بودن. بچه رو دادم به همسر رفتم لباس پوشیدم و تن بچه هم لباس پوشوندم و وسیله ها رو جمع کردم رفتم تو ماشین . به همسر گفتم تو با ماشین خودت برو منم با ماشین خودم.

چون اگه احیانا پسره لج میکرد تو مهمانی میخواستم راحت پاشم برگردم خونه یا بچه رو ببرم بزارم خونه خواهرم. اینجور مواقع همسر رو از جاش بلند کردن کار راحتی نیست.

خلاصه اینکه رفتیم خونه ویدا اینا. یه سری مهمونها اومده بودن.

پسرم اول مهمونها رو دید یه کمی نق نق کرد ولی زود ساکت شد. نشستیم با هم. هاپو هم دارن پسرم عاشق جک جونوره. حتی سوسک هم میکشم گریه میکنه میگه بزار باشه راه بره.

کلی با هاپو ور رفت. یه جایی هم هاپو خسته شد یه گاز کوچولو از دستش گرفت ولی هیچی نشد. پسره هم اصلا گریه نکرد.

تمام مدت مهمانی بچه م وسط بود داشت میرقصید خیلی هم با شور و هیجان میرقصید حتی وقتی همه مینشستن باز پسره وسطداشت میرقصید بعد میرفت تو آشپزخونه بعد اتاق خوابها . خونه شون دوبلکسه. از پله ها میرفت بالا. بادکنکها رو میگرفت. هر کاری دلش خواست کرد منم با کفش پشنه بلند دنبالش. دیگه پادرد شده بودم. هرچند وقت یکبار کفشامو در می آوردم یه ذره نفس میکشیدم دوباره کفش میپوشیدم دنبال پسره میدوییدم. مدیونید اگه فکر کنین یه دقیقه نشست.

البته اونشب برای اولین بار پفک خورد خوششم اومد یه دیس کامل پفکو خورد هر چقدر خواستم جلوشو بگیرم نمیتونستم. جیغ جیغ میکرد مجبور شدم بشینم و پفک خوردنشو با حرص تماشا کنم.

تازه کلی هم نوشابه خورد. من اصلا اینا رو بهش نمیدم بخوره. ولی خب اونشب تو مهمونی نمیخواستم جیغشو در بیارم.

خیلی غذا درست کرده بود مز قشنگی چیده بود. همه کارها رو هم خودش انجام داده بود. خیلی حوصله داره. خیلی هم انرژی داره. پس من چرا سریع خسته میشم.

یه چند تا اسنک رفتم تو آشپزخونه خوردم. سالاد اندونزی خوردم. کشک بادمجون هم خوردم. همه اینا رو تند تند و هول هولکی ایستاده میخوردم همزمان دنبال آدرین هم بودم.

ساعت 10 و نیم دیدم آدی دیگه خیلی خسته شد می یاد بغلم و شیر میخواد.

دیگه گفتم باید برم. خودمم هلاک شده بودم.

از همه خداحافظی کردم. رفتم سوار  ماشین شدم آدی رو ه مگذاشتم رو صندلی ماشین. همونجور که گریه میکرد شروع کردم براش لالایی خوندن. رانندگی میکردم و براش گنجشک لالا رو میخوندم. دیدم دیگه گریه نمیکنه نگاش کردم پسملی لالا بود. رفتم خونه بردمش بالا گذاشتمش رو رختخوابش. با آرامش لباسامو عوض کردم. خونه به شدت به هم ریخته بود خونه رومثل دسته گل کردم. آرایشمو پاک کردم.

همونجور که پسره خواب بود پوشکشو عوض کردم لباساشو هم عوض کردم لباس راحت خونگی تنش پوشوندم بیدار شد دوباره بهش شیر دادم و خوابید.

خودمم یکمی اینستا گردی کردم و خوابیدم. همسر ساعت 2 صبح اومد. گویا بعد تولد همه با هم رفتن یه جا قلیون کشیدن.

اونشب پسرم چون شام نخورده بود و گرسنه بود تا صبح بیشتر از 40 بار بیدار شد و شیر میخورد.

ااصلا نتونستم بخوابم. صبح دیگه از این بیدار شدنهای مکرر خسته شده بودم بلند شدم یه نسکافه برای خودم درست کردم و با آرامش خوردم. برای اولین بار پسرم ساعت 10 صبح بیدار شد. از بس خسته بود.

همسر هم بیدرا شده بود یه صبحونه با هم خوردیم دوباره همه لباس پوشیدیم رفتیم بیرون بردم دست پسرمو به خاله م نشون دادم خاله رئیس مرکز بهداشته. چون هاپو گاز گرفته بود یکمی قرمز شده بود.

خاله گفت چون سگشون خونگیه و همه واکسنهاشم زدن مشکلی نیست.

خود خاله اینا هم هاپو دارن ی ه هاپوی بزرگ. اون هاپو هم پسرمو لیس زد. البته اونم تمیزه مشکلی نیست.

نمیدونم این پسره چرا  انقدر عاشق حیووناته

بعدش رفتیم خونه مادرشوهر اینا. میخواستن برن فیروزکوه. بردیم پسره رو ببینن. کلی ذوق کردن و پسرمو ماچ مالی کردن و رفتن.

ما هم رفتیم فروشگاه رفاه فقط یه آبلیمو با دلستر میخواستیم بخریم. 470 هزار تومن خرید کردیم برگشتیم خونه. نگم براتون که تو رفاه این پسره چه بلایی سرمون اورد. اصرار داشت که خودش راه بره. دونه دونه قفسه ها میرفت وسایلشو در می آورد نگاه میکرد میذاشت سر جاش. یه پیشی هم اونجا تو حیاط دید تا مدتها دنبال پیش میدویید منم دنبال اون میدوییدم. بیچارمون کرد تا یکمی خرید کردیم.

ساعت 2  برگشتیم خونه هنوز لباسمو عوض نکرده بودم پسره پرید رو منشیر میخواست. بهش شیر دادم خوابید با آرامش نشستیم ناهار خوردیم.

بعد یک ساعت و نیم دوباره بیدار شد بهش ناهار دادم. همه خونه هم پلویی شد از بس برنجها رو میگیره اینور و اونرو میریزه.

بعد همسر رفت بیرون من و آدی با هم تا 10 شب تنها بودیم. کلی از سر و کولم بالا رفت و ازم انرژی گرفت تا بالاخره ساعت 11 و خورده ای خوابید. منم خوابیدم. صبح زود هم بیدار شدم و اومدم اداره و این سرتق رو سپردم دست مامانم و پرستار بچه.

راستی به ویدا هم یه کارت هدیه دادم 150 تومن

 

 


با سلام و عرض ادب خدمت دوستان

بالاخره این سایت بلاگ درست شد تو اداره این سایت رو بسته بودن نمیدونم چرا. ولی با پیگیریهای مکرر و متعدد اینجانب بالاخره دوباره راه افتاد.

امروز یکشنبه هست ما اینهفته 5 شنبه تولد ویدا بانو دعوتیم. لباس که خدارو شکر دارم. کیف و کفش ست هم همرنگ لباسم دارم. فقط میمونه برم آرایشگاه موهامو سشوار بکشم. نمیخوام شنیون کنم احتمالا فقط بگم سشوار بکشه و یه قسمتشو ببافه که تو چشمام نباشه و اذیتم نکنه.

پسملی هم لباس داره. پس باید فقط بریم برای وید وید هدیه بخریم.

راستی این گندی که تو موهای آدرین زدم رو چیکار کنم؟

امروز به میله گرد (همسر) گفتم زود بیاد بچه رو ببریم سلمونی ببینیم میتونیم این وحشی رو یه جوری آرومش کنیم موهاش درست بشه.

ضایع شد قیافه ش.

کاش دست نمیزدم به موهاش. حیف شد. پسملی خیلسی بانمک شده بود. ولی عیب نداره زود بلند میشه.

امروز آقا آدی پیش مادرشوهرم هست.

حدود یکساعت دیگه باید برم دنبالش. رفتیم خونه باید با هم بریم دوش بگیریم. مدتهای مدید هست پسره رو نبردم حموم صرفا از روی تنبلی. واقعا خسته م. اصلا و ابدا توان ندارم. از شما چه پنهون خودمم خیلی وقته نرفتم حمام.

از چهارشنبه هفته قبل.

بابا نمیرسم دیگه. این بچه یه لحظه به من وقت آزاد نمیده. حدود 15 ماهشه. هنوز حرف نمیزنه فقط ماما بابا دد میگه.

قدیما آب هم میگفت که به سلامتی اینم دیگه نمیگه

حدود دو ماهه که برای امتحان آیلتس کلاس میریم. استادش خیلی خوبه ولی خیلی ازمون کار میکشه اصلا مجال نمیده منم تو این هاواگیر فقط این یکی رو کم داشتم.

قصدمون مهاجرت به کاناداست. حوصله این کش و قوسها رو ندارم. دوست دارم زودتر کارمون درست بشه بریم کانادا.

امیدوارم اونجا هم من هم میله کار خوب گیرمون بیاد و زندگی خوبی داشته باشیم و پسملی هم خوشبخت باشه و بهمون افتخار کنه.

امروز اگه توستم اپی لیدی کنم. دیگه موهای دست و پامو میتونم ببافم از بس بلند شدن. خلاصه اینکه خدمتتون عارضم بسیار هپلی ام. باید به خودم برسم.

نمیدونم چرا هر چقدر برای خودم و آدی لباس میخرم باز حس میکنم کمه. لباس نداریم.

صبح بارون می اومد الان هوا صاف شده و بسیار بسیار ملس. جون میده واسه پیاده روی و خرید کردن و آب انار خوردن. عاشق آب انار شانارم.

راستی در مورد فرشته نگهبانتون چی می دونین؟ میدونستین آدمها میتونن با فرشته هاشون ارتباط برقرار کنن؟

نه هنوز نزده به سرم. این واقعیت داره یه نفر رو میشناسم که با فرشته ش ارتباط نزدیک داره و همه چی رو بهش میگه. خیلی باحاله.

از فرشته هام خواستم با من ارتباط برقرار کنن. اصلا پ. ش. م حساب نکردن منو. فکر کنم باید این ادبیات رو عوض کنم.

میگن باید فکر آرام داشته باشین و خودتونو از مادیات رها کنین تا بتونین صداشونو بشنوین.

الان تو اداره م. تو اتاق تنهام برم بتمرکزم ببینم میتونم باهاشون صحبت کنم. فعلا بای.

اسکیزوفرنی نیست دوستان . فکر کنم افسردگی فوق حاد بعد زایمانه.

 

 

 


سلام. ساعت ۸ شبه همسر هنوز نیومده. تو راهه. آدرین هم خوابیده. موهاش خیلی بلند شده بود. دفعه قبل که بردیمش سلمونی قیامتی به پا کرده بود که تمام مغازه های بغلی می اومدن میگفتن تورو خدا این بچه رو ول کنین ضعف کرد از گریه.

دلم براش کباب شده بود بخاطر همین اینبار دیگه تصمیم گرفتم خودم هنرنمایی کنم. وقتی خوابید قیچی و شونه رو گرفتم و رفتم بالا سرش. خیلی سعی کردم تمیز در بیاد ولی موهای جلوش خیلی کوتاه شد. ناقص شد. گند زدم. این بار دومیه که قصد میکنم موهاشو کوتاه کنم و گند میزنم بار اول تو ۷ ماهگیش بود. بچه م زشت شده بود.

 

الانم منتظرم بیدار شه ببینم چقدر زشت شده. الان این شوهر نق نقو هم می یاد و کلی غر میزنه. حوصله شو ندارم. اوه پسملی بیدار شد .

الان داره شیر میخوره منم می تایپم. زیاد ناقص نشد فقط یه طرفش خیلی کوتاه تر از یه طرف دیگه شد. زیاد هم بالا رفت. باید کمتر قیچی میکردم. 

این پسره بد موقع خوابید امشب دهن ما رو سرویس میکنه تا بخوابه.


پسرم سرما خورد و همه کارهاش با منه. شبها سرفه میکنه از خواب بیدار میشه دیگه نمیخوابه و لج میکنه و در تمام این مراحل منم که باید پا به پاش بیدار باشم و بهش شیر بدم و به زور بخوابونمش.

امروز نوبت دکتر دارم بعد از اداره میرم پسری رو از خونه مادرشوهرم میگیرم و میبرمش دکتر.

این دکتره همیشه مطبش شلوغه واقعا حوصله نشستن و منتظر شدن تو مطب روندارم ولی از منشی میپرسم اگه قراره طول بکشه با پسرم میرم پاساژ نزدیک اونجا یه کیف اداره برای خودم بخرم.

هفته قبل به اصرار همسر رفتیم کرج خونه خواهرشوهر همونجا بود که پسرم سرما خورد. از بس خونشون گرم بود و هوای بیرون خنک بود.

اینها هم برای اینکه هوای خون متعادل بشه همش پنجره رو باز میکردن خب تو خونه بچه لباس راحت تنش بود دیگه باد سرد هم میخورد دیگعه مریض شد.

یه شب هم خونه دایی همسر بودیم. شب شام پیتزا دادن دوست داشتم. همسر بهم میگفت دیدی چقدر بدآموزی داری؟ دلم خوش بود خونه فک و فامیلم یه غذای درست حسابی میخورم که اونم به فنا رفت.

چون من همیشه به مهمانهام غذای بیرونی میدم بیشتر هم پیتزا میگیریم. حال غذا درست کردن ندارم تازه اگه بخوام هم دیگه با وجود پسر شیطون و بازیگوشم نمیتونم آشپزی کنم.

این پسره خیلی بدغذاست. خیلی ناراحتم و نگران که نکنه مواد غذایی لازم بهش نرسه و خوب رشد نکنه.

به زور بهش غذا نمیدم میدونم پیامدهای بدی داره تازه اگرم به زور بهش غذا بدم اونو تف میکنه بیرون.

انقده بانمک شده. البته پسر خواهرشوهرم که 7 ماه از آدرین کوچیکتره هم خیلی خوشگله ولی پسر من یه چیز دیگه ست اصلا قیافه ش خسته کننده نمیشه. گوله نمکه.

اینروزا تو اداره خیلی خیلی خیلی کار دارم ولی واقعا دلم برای اینجا تنگ میشه میخوام از این به بعد هر چند کوتاه هر روز بنویسم.

57 کیلو هستم وزنم خوبه ولی باید تا عید شکمم رو صاف کنم هنوز صاف نشده ازبس میخورم. عاشق شیرینی جات هستم. اصلا نمیتونم ازشون بگذرم ولی باید پا روی دلم بزارم تا عید خودمو درست کنم.

هنوز اضطراب جدایی از پسرم رو دارم و وقتایی که پیشم نیست خیلی استرس میگیرم ولی با این قضیه هم باید کنار بیام.

الان نمیدونم چرا دارم انقدر حلواشکری میخورم سیر سیرم. ولی دلم میخواد دهنم بجنبه.

هوا چقدر خوبه اصلا سرد نیست البته شبها یکمی سرد میشه.

استاد کلاس زبانمون خانمش حامله ست یکماه دیگه زایمان میکنه بچه شون دختره میخوام برای بچه ش یه لباس سرهمی سایز 00 بگیرم میدونم اکثرا مادرها سایز 00 برای بچه هاشون نمیگیرن درصورتیکه خیلی نیازه.

 


پس این بیخوابیهای شبونه کی تموم میشه. بخدا هلاک شدم. 16 ماه و نیمه که یک شب مثل آدم نخوابیدم. روز به روز هم بدتر میشه. دیگه به مرحله ای رسیده که بعد از 2 ساعت خواب اول شب، هر 10 دقیقه بیدار میشه شیر میخوره دوباره میخوابه تا میخوام مجدد بخوابم دوباره بیدار میشه. تمام طول شب یا دارم بهش شیر میدم یا رو پام میخوابونمش.

امروز صبح ساعت چهار و نیم بیدار شد. کاملا بیدار شد. چشمها باز. سرحال. قبراق. بلند شد واسه خودش تو خونه راه میرفت. منم هلاک خواب بودم. نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم. هی صداش میکردم بیا بخواب بچه.

تا ساعت 6 و نیم در تلاش بودم بخوابونمش. ولی نخوابید. ساعت یک ربع به هفت بالاخره چشماشو بست که مامی تشریف آوردن و منم با اعصاب خراب یه نسکافه درست کردم و همچنان که غر میزدم میخوردم و لباس می پوشیدم و بعد کلی نق و نوق سر مامانم که این شانس گه منه با این بچه ناآرامو کم خواب و شوهر کمک نکن و

خلاصه از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم همچنان نق داشتم تو ماشین بلند بلند با خدا حرف میزدم و نق میزدم و گله میکردم که اینجا هم جا بود منو بدنیا اوردی؟ این زندگیه برای من درست کردی؟ این شوهر بود برای من فرستادی؟ اصلا این بچه چرا غذا نمیخوره؟ چرا نمیخوابه؟ چرا انقدر شیطونه؟ چرا تو اداره انقدر کارم زیاده؟ چرا من همیشه خسته م؟ چرا لاغر نمیشم؟ چرا نمیتونم با خیال راحت شیرینی بخورم؟ اصلا چرا هفته قبل ماشینمو زدم به در پارکینگ؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

تا اینکه رسیدم اداره. رفتم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ گفتم اصلا چرا پسر خاله م مرد؟ چرا فلانی که سالهاست قطع نخاع از گردن شده و آرزوی مرگ داره رو نمیکشی؟ چرا این زنده های سالم که دارن از زندگی لذت میبرن رو میبری و اونها که دارن زجر میکشن رو نگه میداری؟

خلاصه چند قطره اشک هم چدیم و سبک شدیم.

بعد از ماشین پیاده شدم و اومدم تو اتاق.

این هفته تنهام تو اتاق. هم اتاقیها رفتن مسابقات والیبال تو یزد.

کلی کار سرم ریخته. حوصله نداشتم انجامشون بدم به محبوب گفتم بیاد اتاقم نشستیم با هم صبحونه خوردیم و تا 9 درد و دل کردیم و بعد کارمو شروع کردم.

به مامی گفتم این بچه رو نخوابونین تا من برم خونه و خودم بخوابونمش که بلکه کمی بیشتر بخوابه و من کمی بتونم استراحت کنم.

بچه استادم هم بدنیا اومد. زود بدنیا اومد رفتیم براش لباس سرهمی سایز صفر خریدم. سایز 00 کم پیدا میشه.

کادوش کردم منتظرم چهارشنبه بشه برم لباس رو بدم به پدرش. انقدر دلم میخواد برم خونشون و از نزدیک بچه رو ببینم.

یه عالمه چایی خوردم. از صبح تا الان هم دستشویی نرفتم فکر کنم دیگه باید برم وگرنه ممکنه خیلی دیر بشه.

 


بدغذایی آدرین واقعا برام معضلی شده. خیلی ناراحتم. خیلی غصه میخورم. خیلی حسودیم میشه به مامانایی که بچه هاشون راحت غذا میخورن.

حتی حاضر نیست غذا رو امتحان کنه. اصلا لب نمیزنه. همه میگن از شیر بگیرش خوب غذا بخوره. ولی اصلا دلم نمی یاد. خیلی وابسته به شیره. چون منم نصف روزو نیستم و در نبود من همش دنبال شیر میگرده دیگه دلم براش میسوزه وقتی زار میزنه شیر میخواد نمیتونم بهش ندم.

شیر خوردن یکی از راههاشه برای اینکه پیش من باشه. همش میگم کاش حداقل سوپ میخورد میتونستم مواد مغذی تو سوپش میکس کنم و به خوردش بدم. نه سوپ میخوره نه شیر پاستوریزه نه شیر خشک نه ماست نه پنیر نه کره نه عسل نه حلوا شکری نه خورشت. پلو هم فقط پلو سفید.

میوه هم فقط خیار میخوره و مقدار کمی سیب. البته سیب زمینی سرخ کرده میخوره ولی نمیشه همش بهش سیب مینی بدم. هفته ای که نوبت مامانم اینا هست که بچه رو نگه دارن فقط بهش سیب زمینی میدن میگن خب بزار بچه هرچی دوست داره بخوره.

خب اینطوری که هیچ ماده غذایی بهش نمیرسه. کرج که بودیم پسر خواهرشوهرم همه چی رو با ولع میخورد انقدر حسودیم میشد وقتی میدیدم برای موز چه دست و پایی میزنه داشتم آتیش میگرفتم دلم به درد می اومد که بچه من اصلا غذا نمیخورد و بچه اون انقدر تپل مپل و درشت بود. همه لباسایی که براش میخرن بزرگتر از سنش براش میخرن درصورتیکه من معمولا سایز کوچکتر از سنش براش میخرم.

خیلی غم انگیزه واقعا.

دیشب نزدیک بود اشکم در بیاد وقتی دیدم غذاشو نمیخوره و فقط پخش و پلا میکنه روی زمین. خیلی خودمو کنترل کردم که دعواش نکنم. کلا دعواش نمیکنم معروفم به اینکه مامان مهربون و آسون گیری هستم. ولی دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.

مشکل بی خوابیشو حل کردم. یکی از همکارام پیش یک نفری میبره بچه شو که طرف پزشک نیست ولی نمیدونم از کجا اطلاعات زیاد داره و مثل مطب دکتر ویزیت باید بدیم تا بتونیم باهاش ملاقات داشته باشیم یادمه بهم گفته بود این آقاهه در مورد بیخوابی بچه ها گفته بود مادر باید قبل از خواب 3 تا 5 تا خرما بخوره بعد به بچه شیر بده. اون بچه تا صبح راحت میخوابه.

راستش از سر ناچاری گفتم این راه روهم امتحان کنم ضرر که نداره .

در کمال ناباوری دیدم بچه خوب خوابید البته نه اینکه تا صبح بخوابه. ولی تعداد دفعاتی که بیدار میشه و شیر میخوره خیلی کمتر شده و من تقریبا میتونم خوب بخوابم. خیلی بهتر شده. جوری که الان تو اداره احساس کم خوابی ندارم خدارو شکر.

حالا از صبح به همکارم زنگ میزنم که بپرسم راجع به بدغذایی بچه راهکار اون آقا چی بوده نمیدونم چرا همکارم جواب نمیده شاید امروز مرخصیه نمیدونم.

کاش یه راهکار برای اونم داشته باشه.

برای پسرم به توصیه دکترش شربت آرجیتال خریدم و روزی 5 سی سی بهش میدم جهت افزایش قد.

امیدورام تاثیر مثبت داشته باشه و پسرم رشد قدی مناسب داشته باشه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها