بهم گفتن برو رو تخت دراز بکش تا برات نوار قلب بگیریم. تو دلم به نی نی میگفتم ت نخوری مامانی. نزار دروغگو بشم. بزار راحت سزارینم کنن. ماماها مهربون بودن کلی ازم سوال جواب کردن نوار قلب که گرفتن گفتن اصلا نگران نباش تهای بچه ت خیلی هم عالیه.  

منم ‌الکی ذوق زده شدم و اومدم بیرون. چند روز بعد که رفتم دکتر ۳۹ هفته م تموم شده بود بهم گفت همین امشب برو همون بیمارستان دوباره همون نقشو بازی کن تا من بیام و با توجه به سونوگرافیت سزارینت کنم. 

منم خوشحال همه وسایلمو جمع کردم وسایل گرفتن بند ناف رو هم آماده کردم و به همه هم خبر دادم که امشب نی نی می یاد.

بعد رفتیم بیمارستان بخش زایشگاه. 

ادای آدمای خیلی نگرانو دراوردم که ای وای بچه ت نمیخوره تورو خدا برام نوار قلب بگیرین به دکترم زنگ بزنین و

دکتر بهم گفته بود چیزی نخور که امشب عملت کنم.

پرسنل زایشگاه تند تند برام آبمیوه و غذا می اوردن که بخور تا بچه ت ت بخوره.

منم میگفتم اصلا میل ندارم. حالم بد میشه.

به زور ریختن تو حلقم. ولی پرسنل میگفتن مشکلی نداری.

دکتر که اومد گفت میخوام سزارینش کنم. مسوول بخش گفت به چه علتی؟ این که هیچ موردی نداره.

از شانس من همون لحظه مسوول گرفتن خون بند ناف هم رسید.

دیگه دستمون برای همه رو شده بود چون معلوم بود که همه چی از قبل هماهنگ شده ست. خلاصه هر چی دکتر بهونه آورد مسوول لخش قبول نکرد منم دست از پا دراز تر درحالیکه همه بیرون بخش منتظر نی نی بودن اومدم بیرون 

 تو ذوق همه خورده بود. خودم خیلی کلافه و عصبانی بودم. با خودم گفتم دکتره اگه عرضه نداره چره قول الکی میده.

همه فامیل هم زنگ میزدن خبر زایمانمو میگرفتن. کفری شده بودم. اون شب تا صبح فقط حرص خوردم و نخوابیدن.

دکتره از من یک میلیون زیرمیزی هم گرفته بود.

صبح زنگ زدم به دکتر گفتم خیلی ممنون من نمیخوام سزارین شم میرم پیش دکتر قبلیم و طبیعی زایمان میکنم. خیلی اصرار کرد که بهش وقت بدم بهم گفت بدات یه سونو دیگه مینویسم این دفعه باهاش هماهنگ میکنم یه چیز محکمتر بنویسه.

به هیچ عنوان توان دوباره سونو رفتن رو نداشتم. قبول نکردم. گفت پس من پول شمارو برمیگردونم منم بدون تعارف گفتم شماره کارتمو براتون میفرستن.

رفتم ناهارنو خوردم ساعت ۴ غروب هندونه هم خوردم . نیم ساعت بعد دکتر زنگ زد گفت الان با زایشگاه بیمارستان امیر هماهنگ کردم اگه الان بیای بیمارستان تا نیم دیگه سزارینت میکنم.

چشمم آب نمیخورد از پسش بر بیاد. گفتم نه خانم دکتر من دیروز خیلی اذیت شدم. بنظر میرسه سخت گیریها خیلی زیاده فکر نکنم بشه کاری کرد.

خیلی باهام صحبت کرد تا بالاخره با اکراه راضی شدم.

مامانم مخالف بود. به هزار بدبختی دوباره وسایلمو جمع کردم و ناامید رفتم زایشگاه. البته بازم خیلی ازم سوال جواب کردن تا دکترم اومد و محکم گفت این بیمار من باید همین الان سزارین بشه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها