بجه داشتن خیلی خوبه. من خودم به شخصه خیلی پسرمو دوست دارم و از داشتنش خوشحالم. ولی

واقعا آدم دیگه اختیارش دست خودش نیست. دیگه آزادی عمل نداره دیگه نمیتونه برای زندگیش تصمیم بگیره. نمیتونه به خودش فکر کنه.

بنظرم این مردم اجازه نمیدن تو زندگیتو بکنی. من خوشبخت بودم. خیلی هم خوشبخت بودم.

من آرامش داشتم. من رها بودم. من هیچ مشغله فکری نداشتم. من آزاد بودم. من غم و غصه نداشتم. من خوشحال بودم. من داشتم زندگی می کردم و از شیوه زندگی کردنم راضی بودم. به هیچ کس جواب پس نمیدادم. تصمیماتمو خودم میگرفتم. با هیچ کس بحث و جدل نداشتم.

یه گوشه دنیا داشتم نفس میکشیدم. کار میکردم خرجمو خودم در می آوردم. استراحتمو میکردم. برنامه های مورد علاقمو میدیدم. هر وقت عشقم میکشید میخوابیدم. هر چی دلم میخواست میخوردم. هر باشگاهی میخواستم میرفتم. هر زمانی دلم میخواست میرفتم بیرون. هر وقتی هم دلم میخواست برمیگشتم.

استرس جواب پس دادن نداشتم. استرس شام درست کردن و خونه مرتب کردن و مهمان داشتن و رو نداشتم.

مثل یه پرنده سبکبال بودم. حس میکردم مغزم در آرامشه.

من اون زمان واقعا هیچی از خدا نمیخواستم. اون روال زندگی رو دوست داشتم. مجرد بودم. راحت بودم. تو طبقه دوم خونه پدری زندگی کاملا مستقلی داشتم.

همه چی داشتم. یه زندگی مجردی کامل و شیک. پدر و مادرم باهام کاری نداشتن. احساس میکردم خیلی خوشبختم.

خیلی راضی بودم. ولی مگه گذاشتن؟

هر روز دوست و آشنا و همکار و فک و فامیل سئوالشون این بود.

پس کی ازدواج میکنی؟ تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟ داره دیر میشه ها کی میخوای بچه بیاری؟

مگه همه باید ازدواج کنن؟ همه باید بچه دار بشن؟ همه باید یک مسیر رو طی کنن؟

یعنی اگه نخوایم پا تو این مسیر سخت و پر تلاطم بذاریم آدمهای ناقصی میشیم؟

چرا مردمو به حال خودشون رها نمیکنین؟ چرا نمیذارین زندگی رو هر طور میخوان خودشون بسازن؟

چرا خوشبختی آدمها رو خراب میکنین؟

جالب اینه که همین آدمها خودشونم از اینکه تو این راه و مسیر دارن قدم بر میدارن راضی نیستن. چرا به زور بقیه رو هم با خودشون همراه میکنن.

بزرگترین اشتباه زندگی من ازدواج کردن بود که اگه به حول و قوه الهی از این مخمصه نجات پیدا کنم دیگه تو روی هیچ مردی نگاه نمیکنم. هیچ کس. از همه مردا متنفرم.

برای کوچکترین قدمی که میخوام تو زندگی بردارم آقا دخالت میکنه نظر میده. آخه به تو چه ربطی داره مگه من حق ندارم برای مسائل شخصی خودم تصمیم بگیرم.

تو این مدت خیلی به جدایی فکر کردم. اصلا در خودم این توان رو نمیبینم برای جنگیدن و مبارزه کردن و طلاق گرفتن.

فقط دلم میخواد برگردم به همون طبقه بالای خونه پدری که الان خالیه. جدا زندگی کنم.نبینمش. نشنومش. باهاش همکلام نشم. براش حمالی نکنم.

خودم باشم و بچه م. حوصله دعوا ندارم. حوصله جر و بحث ندارم.

حالا که نمیتونم طلاق بگیرم فقط جدا شم و جدا زندگی کنم.

حرفای پر از نیش و کنایه شو نشنوم. توهینهاشو نشنوم.

این آدم برای من هییییییییییییییییییییییچیییییییییییییییییییییییی نداره. خودم هستم و خودم.

چند روز مونده بود برگردم سر کارم. یکی از همون شبهایی که سر هیچ و پوچ دوباره بحثمون شد ددیگه طاقتم طاق شد. بلند شدم وسایلمو جمع کردم هم خودم هم بچه. جوری وسیله برمیداشتم که انگار دیگه هیچوقت قرار نیست برگردم تو اون خونه.

لحن صحبتش عوض شده بود که نرو کجا میری این وقت شب. حالا بمون خودتو لوس نکن.

اصلا حرفاشو نمی شنیدم. جمع کردم با بچه رفتم خونه پدری ولی نه طبقه دوم. رفتم طبقه اول پیش مامی ددی.

طبقه بالا کثیف بود. باید تمیز میشد. وسیله ای نیست اونجا. فقط یه نیم ست مبل هست و یه تخت یک نفره تو اتاق خواب و یه میز ناهار خوری 6 نفره با صندلیهاش. همین.

رفتم طبقه بالا همه جا رو با دقت نگاه کردم. چقدر دلم تنگ شده بود برای اونجا. چقدر دلم میخواست برای همیشه همونجا بمونم.

ولی باید اونجا تمیز بشه. چند تا وسیله براش بخرم. مثل یخچال. قالی. . اینا فعلا واجبن. اجاق گاز صفحه ای داره. مبل  و میز و صندلی هم داره. تخت هم داره. تلویزیون نداره. ظرف ظروف هم زیاد داره.

ماشین لباسشویی دارم ولی تو انباریه. مامی نمیذاره اونو دوباره ببرم بالا وصل کنم. باید راضیش کنم.

من و همسر هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید جدا زندگی کنیم. ولی این بچه دستمو بسته.

فقط دو روز تونستم توخونه بابام بمونم. باید برمیگشتم تمام وسایل بچه خونه خودمون بود نمیتونستم هی بیام و برم. ولی بالاخره یه روزی میرم و دیگه برنمیگردم. اون روز دیر نیست.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها